چو يوسف را گرفت آن مرد سرهنگ

شاعر : جامي

به محنت‌گاه زندان کرد آهنگ،چو يوسف را گرفت آن مرد سرهنگ
نهان روي دعا در آسمان کردبه تنگ آمد دل يوسف از آن درد
تو را باشد مسلم رازدانيکه اي دانا به اسرار نهاني!
که داند جز تو کردن کشف اين راز؟دروغ از راست پيش توست ممتاز
منه تهمت به گفتار دروغ‌ام!ز نور صدق چون دادي فروغ‌ام،
که صدق من شود چون صبح روشنگواهي بگذران بر دعوي من!
چو آمد بر هدف تير دعايش،ز شست همت کشور گشايش
که بودي روز و شب پيش زليخادر آن مجمع زني خويش زليخا
چو جان بگرفته در آغوش خود داشتسه ماهه کودکي بر دوش خود داشت
ز تومار بيان حرفي نخواندهچو سوسن بر زبان حرفي نرانده
ز تعجيل عقوبت بر حذر باش!فغان زد کاي عزيز، آهسته‌تر باش!
به لطف و مرحمت اولي‌ست يوسفسزاوار عقوبت نيست يوسف
سخن با او به قانون ادب راندعزيز از گفتن کودکي عجب ماند
خداي‌ات کرده تلقين حسن تقدير!که: «اي ناشسته لب ز آلايش شير!
کز آنم پرده‌ي عز و شرف سوختبگو روشن که اين آتش که افروخت؟
که گويم با کسي راز کسي بازبگفتا: «من ني‌ام نمام و غماز
که پيراهن چسان‌اش گشته پارهبرو در حال يوسف کن نظاره!
زليخا را بود دامن از آن پاکگر از پيش است بر پيراهنش چاک
بود پاک از خيانت دامن او»ور از پس چاک شد پيراهن او
روان تفتيش حال پيرهن کردعزيز از طفل چون گوش اين سخن کرد
ملامت کرد آن مکاره زن راچو ديد از پس دريده پيرهن را
بر آن آزاده اين قيد از تو بوده‌ستکه دانستم که اين کيد از تو بوده‌ست
طلبکار غلام خويش گشتيزه راه ننگ و نام خويش، گشتي
وز آن پس جرم خود بر وي فگنديپسنديدي به خود اين ناپسندي
ز خجلت روي در ديوار بنشين!برو زين پس به استغفار بنشين!
بشو زين حرف ناخوش نامه‌ي خويش!به گريه گرم کن هنگامه‌ي خويش!
به هر کس گفتن اين راز مپسند!تو اي يوسف! زبان زين راز دربند!
که روشن گشت بر ما پاکي تو»همين بس در سخن چالاکي تو
به خوش خويي سمر شد در زمانهعزيز اين گفت و بيرون شد ز خانه
نکو خويي خوش است، اما نه چندين!تحمل دلکش است، اما نه چندين!
که افتد رخنه در سد غيوريمکن در کار زن چندان صبوري